این شعر تقدیم به اوست که یادش آرامش درد دل تنهاست هنوز
و حالا من اینجا ایستاده ام
« در آستانه فصل سرد »
در روزگار فراموشی خواب های آشفته
و بیگانگی درخت ها از برگ ها
اینجا من استاده ام
تا بگویم « بعد ازتو هرچه رفت »
تکرار رفتن خودت بود
و تکرار باز آمدنت در هیئت دیگر
زنی که در آستانه فصل سرد ملاقات کردم
شبیه گیسوی بریده ای دخترکی بود
که بدست من یاد گرفت
دوست داشتن همخوابگی دلهای آشفته است .
و رخوتی که از سیگار و شعر فروغ می تراود
......
من هنوز اینجایم
پشت یادواره نگاه هایت در یک روز گرم تابستان
و عطش من برای در آغوش گرفتنت
و پیوندی که فقط باران عقدش را
در سکوت حباب هایش میبندد
تو که نمی خندی تا معلوم شود چقدر بیزاری
از صمیمیتی که لاف های مرا برباد می دهد
چقدر میترسی که برادرت در یک لحظه
موتر مرا شناسایی کند
وحضور ترا که بیشک به خواب های تعبیر نشده ام
تعلق تاریخی دارد
با تمام سرانگشتانش به محکمه بگیرد .
مرا که صبح ها مرغابی های همسایه را برای تو
به ابتنی خستگی ام روانه میکنم
چقدر دوست خواهی داشت
وقتی بدانی تمام تاریخ مرا
زنده گی در کنار رویای دست نیافتنی
و پوچی گردش روزگاری که
بکامم نیست
از تو دور میکند
و چقدر دوستم خواهی داشت
وقتی بدانی تمام دوست میدارمت ها را
در کتابچه یاداشتت
کنار دو پروانه که بالهایشان را
به سفیدی کاغذ های ناخوانا داده اند
و گل سرخی
که اندوه بعد از اهدایش
چیزی جز به هم خوردن رژ لبت نبوده
عاریتی بدانی
چقدر دوستم خواهی داشت وقتی
تمام کادو هایت
در صندوق عقب موترم
پنچر شده اند
و چقدر دوستم خواهی داشت و قتی
خنده هایت مفهوم حرف های مرا ندانند
که چقدر تعلقاتش بی معناست
...........
تو خیلی خوبی
مثل
آرزوهایم که بر آورده نمی شووند
مثل
گوشواره های که از کیف خواهرم
برای تو دزدیدم
مثل روز تولدم
که تنها تو تبریکش را
روی کاغذ کوچک نوشتی
و مثل مسج های شبکه روشن
که هر روز خبر خوبی
برای کم کردن هزینه های
رسیدن به تو را به من القا میکند
.........
اینجا حرف ها به خوبی تمام نمی شود
کسی که مرا به تو دعوت کرد
چیزی بیشتر از یک معامله انجام نداد
و عاقبت
تمام کهکشان ها
اینرا بدوش گرفتند
که ترا خدایان برای عبرت من
مبعو ث کرده اند