خوب با اجازه یک غزل جدید گذاشتم در وب نظرات دوستان را چشم براهم
مثل یک روز روز خوب و سپید
باز هم دست من دوباره رسید
به بلندای شاخه های تنت
و سپس برگی از لبانت چید
سر تو نیز با تمام غرور
سوی گرمای شانه ام لغزید
کمی خندید برگهای دلت
ناگهان خنده بر لبت خشکید
دست هایت دوباره سد گشتند
چشمهایت شدند پر تردید
باز آغاز دور بودن شد
باز خوشبختی از هوا کوچید
عاقبت از خدااااا می پرسم
میشود سرنوشت را دزدید ؟
یا کمی با قضا تقلب کرد ؟
یا که تسلیم شد به بخت پلید ؟
یا که ( آیدا ) خودت قضاوت کن
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۸۶ ساعت 13:59 توسط آژند
|