این غزل را در میان شلوغی روزگار نوشتم بیدون هیچ خلوتی
دو دست باز تو یعنی رسیدنت حتمیست
برای دیده ای نادیده دیدنت حتمیست
ترا به تار نفس های خویش می بندم
بیا بر این تن تنها تنیدنت حتمیست
به پای می رسد این روزه داری ما هم
تو چون اذان غروبی شنیدنت حتمیست
فقط تو در همهء باغ کال شادابی
رسیده ای به تمامی و چیدنت حتمیست
هراس در تب چشمان تو( چرا) دارد
گمان من که خیال رمیدنت حتمیست
کشانده ای به سراپا مرا دوباره به خود
کشانده ام به سراپا کشیدنت حتمیست
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۸۶ ساعت 14:36 توسط آژند
|